mercredi 6 février 2013

باک روزنامه نمی خواند وگرنه می فهمید که خطری در کمین همه ی سگ های ان منطقه ی ساحلی و هر سگی بود که عضلاتی نیرومند و پشم هایی بلند و گرم داشت و پشم هایش بدنش را در برابر برف و سرما حفظ می کرد.چرا که مردم از پی یوجت ساوند گرفته تا سان دیه گو همگی به قطب شمال هجوم اورده بودند . انها فلز زرد رنگی پیدا کرده بودند و هزاران نفر دیگر هم به سرزمین های شمالی هجوم می بردند تا به انها ملحق شوند و دنبال طلا بگردند. این ها هم سگ می خواستند،سگ هایی تنومند ، قوی هیکل،نیرومند و بااراده ای که دوش به دوش هم فعالیت کنند.
باک در خانه ی بزرگ قاضی میلر در دره ی افتابگیر سانتا کلارا زندگی می کرد . این خانه دور از جاده و نیمی از ان پشت درخت درختان پنهان بود. اگر چه از لابه لای شاخه های درختان می شد نمای ایوان وسیع و خنکی را دید که در چهار طرف خانه بود . راه کالسکه روی خانه ، چمن زار ها و درختان سپیدار بلند را دور می زد و به خانه می رسید .
فضای پشت خانه جادارتر و وسیع تر از قسمت جلوی ان بود . ان جا طویله های بزرگی بود که ده دوازده تا مهتر و پسر بچه درشان مشغول کار بودند و چند دریف گلبه ی خدمتکار ها ، اتاق های کوچک، دست شویی،درختان مو ، علف زار های سبز و باغ های میوه هم در ان قرار داشت. به علاوه تلمبه ای هم برای کشیدن اب از چاه و استخر سیمان بزرگی بود که پسران قاضی میلر صبح ها و بعد از ظهر ها که هوا خیلی گرم بود ،برای این که خودشان را خنک کنند در ان شنا می کردند .اما فرمانروای این سرزمین وسیع ،باک بود.
باک این جا به دنیا امده بود و چهارسال می شد که همین جا زندگی می کرد.درست است که سگ های دیگری هم ان جا زندگی می کردند اما ان ها به حساب نمی امدند . حیوانات عجیبی بودند که خیلی کم پیدایشان می شد مثل سگ ژاپنی توتس یا سگ بی پشم مکزیکی ایزابل که انگار هیچ وقت دماغشان را از لانه شان بیرون نمی اوردند و باز چند سگ شکاری دیگر بودند که وقتی توتس یا ایزابل از پنجره نگاهشان می کردند با صدای بلند پارس می کردند و یک لشکر خدمتکار مسلح به جارو و زمین شور های دسته بلند ،از ان ها محافظت می کردند .
اما باک سگ خانگی یا لانه ای نبود.تمام ان ملک وسیع به او تعلق داشت .با پسران قاضی به شکار می رفت یا در استخر شنا می کرد. همیشه صبح ها موقع گردش های طولانی همراه با دختران قاضی مالی و الیس بود.شب های زمستان هم پیش پای قاضی ،جلوی بخاری دیواری پر سر و صدای کتابخوانه روی زمین دراز می کشید.
گاهی هم نوه های قاضی را سواری یا روی علف ها قل شان می داد و یا موقع بازی های خطرناک ان ها در کنار چشمه ی حیاط ، طویله و یا چمن ها ، مواظب شان بود . با ک میان سگ های دیگر مانند سلاطین ، سرش را بالا می گرفت و به توتس و ایزابل اصلا محل نمی گذاشت چون او سلطان خزندگان ، پرندگان ،چرندگان و حتی ادم های خانه ی قاضی میلر بود.
*********************************************************************************


پدر باک المو هم سگ قطبی تنومندی بود.باک هم راه و رسم پدر را در پیش گرفته بود . اما خیلی هم تنومند نبود _فقط 70 کیلو وزن داشت _ چون مادرش شپ، سگ گله ی اسکاتلندی بود . با این حال باک با هیکل 70 کیلویی اش با وقاری راه می رفت که حاصل زندگی خوب و محترمانه اش بود مثل اشراف زاده ای مغرور زندگی کرده بود اما شکار و زندگی در هوای ازاد چربی هایش را اب و عضلاتش را محکم کرده بود و نگذاشته بود مانن سگ خانه ای معمولی شود . به علاوه عاشق اب خنک بود و همین هم دوایی بود که اورا سالم و سرحال نگه داشته می داشت.
باک در سال 1897 که کشف طلا در کلاندایک مردم را از سراسر جهان به قطب شمال کشاند، چنینسگی بود اما باک روزنامه نمی خواند و نمیدانست که مائول یکی از کمک باغبان ها ، ادم بدی است . مائول عیب بزرگی داشت ، عاشق قمار بود به علاوه در قمار هم ضعف بزرگی داشت:به روش بازی اش اطمینان کامل داشت و همین باعث صقوطش شد. چون روش بازی ثابت پول می خواست و از دستمزد کم یک کمک باغبان عیالوار هم چیزی نمی ماند تا خرج قمار کند.

ان شب قاضی در اتحادیه ی تولید کنندگان کشمش جلسه داشت و پسران قاضی هم سرگرم سر و سامان دادن به باشگاهی ورزشا بودند. به همین دلیل هیچ کس خیانت مائول را ندید و ندید که باک را که فکر می کرد با مائول به گردشی شبانه می رود ، از باغ میوه همراه خود برد.فقط یک نفر که هم زمان با مائول به ایستگاهی کوچک به اسم کالج پارک رسید او را دید . مرد با مائول حرف زد و پولی بینشان رد و بدل شد.
بعد مرد مرد غریبه با لخن خشنی کفت :قبل از تحویل جنس باید ببندیش .
مائول طناب کلفت زیر قلاده را دو دور دور گردن باک پیچاند و گفت :انقدر بپیچانش تا خوب خفه شود .
. مرد غریبه خرخری به علامت تایید کرد.
باک با متانت گذاشت تا طناب را دور گردنش بپیچند.با این که برایش عجیب بود ، اما یاد گرفته بود به ادم هایی که می شناسد اعتماد کند و ان ها را دارای عقلی بسیار بیشتر از درک و فهم خود بداند. با این حال وقتی مائول سر طناب را در دست مرد غریبه گذاشت با صدای بلند و تهدید امیز غرش کرد و با این کار نارضایتی خود را نشان داد. چ.ن باک با غروری که داشت ، فکر می کرد نشان دادنچیزی به معنای دستور دادن است . اما با کمال تعجب دید طناب دور گردنش تنگ تر شد و راه نفسش بند امد . در یک لحظه از خشم روی مرد پرید اما مرد بین راه، گلویش را چسبید و او را به پشت روی زمین انداخت . بعد با بی رحمی حلقه ی طناب را تنگ تر کرد. باک خشمگین بود و تقلا می کرد . زبانش از دهانش بیرون زده بود و از سر در ماندگی نفس نفس می زد . در تمام عمرش کسی با او این قدر با بی رحمی رفتار نکرده بود و تا ان موقع هیچ وقت تا ان حد خشمگین نشده بود از نا افتاد چشم هایش سیاهی رفت و وقتی ئارد ایستگاه شد و دو مرد او را توی واگن باری انداختند دیگر چیزی نفهمید.


******************************************************************************

و بعد وقتی به خود اومد به طرز مبهمی حس کرد که زبانش می سوزد و در وسیله ی نقلیه ای تکان تکان می خورد و پیش می رود . از صدای زمخت و گوش خراش قطار فهمید کجاست. چون خیلی وقتا همراه قاضی با قطار به مسافرت می رفت می رفت و همیشه قاضی او را در واگن باری می گذاشت.
باک چشم هایش را باز کرد . توی چشم هایش خشمی مهار نشدنی سالطانی اشکار شد که او را ربوده اند. مرد غریبه دستش را دراز کرد تا گلویش را بچسبد اما باک تند و تیز تر از او بود .فک هایش با دستش که لای ان بود بسته شد و تا وقتی که داشت از خفگی جانش بالا می امد باز نشد.

مرد غریبه در حالی که سعی می کرد دستش را از باربر که با شنیدن صدای درگیری پیدایش شده بود مخفی کند با بی تفاوتی گفت : اره هار است. می بریمش فریسکو پیش رئیس که دکتر سگ خبره ای است . او مطمئن است که می تواند درمانش کند.
مدتی بعد در انباری پشت میخانه ای در سانفرانسیسکو مرد راجع به مسافرت شبانه اش با واگن باری بیش تر حرف زد.
غرغر کنان گفت: فقط پنجاه دلار گیرم امد . اما این بار دیگر حتی اگر هزار دلار هم بهم بدهند این کارو نمی کنم.
دور دستش دستمالی خونی پیچیده شده و پاچه ی راست شلوارش تا زانو جر خورده بود .
میخانه دار پرسید: ان یارو چقدر گیرش امد؟
_صد تا . حاضر نبود حتی از یه سنتش هم بگذرد.
مرد حساب و کتابی کرد و گفت:پس روی هم می شود صدو و پنجاه دلار . می ارزد یا شاید هم عقل تو کله ام نیست
مردی که سگ را دزدیده بود دستمال کثیف را از دور دستش باز کرد . بعد نگاهی به دست زخمی اش انداخت و گفت : خدا کند مرض هاری نگرفته باشم.
میخانه دار خندید و گفت : می گیری . یه خاطر اینکه تو به دنیا امده ای تا دارت بزنند. حالا قبل از این که بزنی بروی بیا کمک کن ببینم.
باک که حلق و زبانش می سوخت سعی می کرد رو در روی ان دو بایستد. اما اورا زمین انداختند و دوباره و سه باره گلویش را با سوهان فشار دادند و قلاده ی برنجی سنگین دور گردنش را با سوهان بریدند .
بعد طناب را از دور گردنش باز کردند و او را در قفس صندوق مانندی انداختند .
باک ان شب ملال اور تا صبح در همان قفس خوابید و جلوی خشم و غرور زخم خورده اش را گرفت . . اصلا نمی فهمید معنی این کارا چیست و مردان غریبه از جانش چه می خواهند . نمی دانست چرا اورا در این قفس تنگ انداخته اند. از علت این کار ها سر در نم اورد اما احساس مبهم بد بختی ای که به زودی گریبانش را می گرفت راحتش نمی گذاشت.در طول شب چند بار در انبار باز شد و او از جا پرید

**************************************************************************************************



توقع داشتقاضی یا دست کم پسرانش را ببیند اما هر بار که قیافه ی پف کرده ی میخانه دار را می دید که در پرتوی نور ضعیف شمع به او زل زده بود پارسی که از شادی سر می داد و گلویش را می لرزاند تبدیل به غرشی وحشیانه می شد.
با این حال میخانه دار هر بار اورا به حال خود می گذاشت و می رفت . اما صبح چهار نفر امدند و قفس را از زمین برداشتند . باک فکر کرد ان ها هم امدند تا او را عذاب بدهند. چون لباس های پاره پوره و موهای ژولیده و قیافه های زشتی داشتند .برای همین از پشت میله های قفس بهشان غرش کرد . اما انها فقط می خندیدند و از لای میله ها با تکه چوب هایشان به او سیخونک می زدند. او هم با دندان هایش به چوب ها خمله کرد اما بعد فهمید ان ها اتفاقا همین را می خواهند . این بود که با حالتی عصبانی کف قفس داراز کشید و گذاشت تا قفس را توی گاری بگذارند.

باک و قفسی که در ان زندانی بود چند بار دست به دست چرخید . کارکنان دفتر قطار تندرو او را تحویل گرفتند و قفس را در واگنی گذاشتند . بعد قفس را با جعبه ها و بسته های دیگر در یک گاری گذاشتند و گاری را به یک کشتی بخار باری بردند. از ان جا هم اورا با گاری دیگری به انبار بزرگ راه اهن بردند و بعد هم در واگن قطار تندرو یی جایش دادند.
قطار دو روز و دو شب تلق و تولوق کنان دنبال لکوموتیو هایی که سوت می کشیدند رفت . باک دو شبانه روز اب و غذا نخورده بود .. با خشمی که داشت به مردانی که در واگن قطار تندرو بودند می غرید و ان ها هم با دست انداختنش تلافی می کردند . وقتی در حالی که از خشم می لرزید و کف به دهان اورده بود روی میله های قفس می پرید ان ها می خندیدند و مسخره اش می کردند. یا مثل سگ هایی منفور به او پارس می کردند و می غریدند و یا مثل مثل گربه ها میو میو می کردند و با دست های شان بال بال می زدند و مثل خروس قو قولی قوقو می کردند . این کار ها هم توهین به او بود و هم اتش خشمش را شعله ور تر می کرد.
گرسنگی برایش زیاد مهم نبود اما تشنگی خیلی عذابش می داد . از خشم و حساسیت زیاد و رفتا ر زشت ادم ها تب شدیدی به او دست داد که التهاب و ورم گلو و زبان خشکش ان را دو چندان می کرد.
با این حال از این که طناب دور گردنش باز کرده بوده بودند خوشحال بود.
طنابش ادم ها را به شکل نا عادلانه ای بر او برتری داده بود. اما حالا که از شر طناب راحت شده بود می خواست به ان ها نشان بدهد که کیست. مصمم شده بود که دیگر نگذارد طناب دیگری به گردنش بیندازند . دو شبانه روز بود که نه غذایی خورده بود و نه ابی اشامیده بود و این دو شبانه روز پر عذاب ان قدر خشم در او انباشته بود که وای به روز کسی که اول از مه گذارش به او می افتاد . چشم هایش را خون گرفته بود و تبدیل به دیوی غضبناک شده بود . ان قدر تغییر کرده بود که حتی دیگر خود غاضی هم او را نمی شناخت. به همین دلیل وقتی کارکنان قطار تندرو قفسش را در سیاتل از قطار بیرون بردند نفس راحتی کشیدند.

**************************************************************************